ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

تولد یک زندگی

زمان دیدار نزدیک است

                  برآمد باد صبح و بوی نوروز به کام دوستان و بخت پیروز مبارک بادت این سال و همه سال همایون بادت این روز و همه روز  سلام عزیز مامان وبابا  عیدت مبارک  نگی مامانم  چه تنبله ها    آخه زیاد رو به راه نبودم تو این مدت  الان هم که  یه هفته است سرما خوردم طفلی مامان ...مگه نه؟ فرشته کوچولوی من  داریم نزدیک میشیم به زمان دیدار  شاید دو هفته  دیگه  یا یه کم بیشتر  خدایا شکرت  . داره بارون میاد نازم دعا کن برای...
14 فروردين 1393

اولین پست سال جدید،آغاز نهمین ماه بارداری

                           پست آخری ما در این وبلاگ مربوط به بهمن ماه است، زمانیکه پسر بابا ، وارد هشتمین ماه زندگی جنینی اش شده بود . از آن وقت تا امروز بیش از یکماه گذشته و الان پسرک من وارد نهمین ماه حیاتش در رحم همسرم شده. گرفتاریهای ماه آخر سال و دم عیدی باعث شد که کمتر مجال اینترنت گردی و وبلاگ سواری ! داشته باشیم و این شد که  وقایع این یک ماهه در خاطره این وبلاگ ثبت نشد. حال که به مدد گذشت ایام و گردش افلاک ، سال نو شده و بهار از راه رسیده ، هنوز که ماهی قرمزها و سبزه  های سر سفره هفت سین رنگ روی...
10 فروردين 1393

ورود به هشتمین ماه بارداری

                                                                 یارب ز تو الطاف فراوان دیدم* نعمت ز تو بیشتر ز باران دیدم تا دیده‌ای ازمن، همه عصیان دیدی*تا دیده‌ام از تو، همه احسان دیدم   سلام عزیز مامان وبابا امروز جمعه  دومین روز ماه بهمن و دو روزه که شما وارد هشتمین ماه زندگیت توی ...
2 اسفند 1392

روزای سخت مامان

   سلام عزیز  مامان وبابا  دیروز سونو داشتم خوشحال که میخوام ببینمت حس شیرینی که هر مادری آرزوشو داره  کلی منتظر شدیم تا نوبتم شد این بار بابا رو نذاشتن بیاد داخل کلی بابا صحبت کرد که این حق پدر  که بیاد داخل وهم کنار همسرش باشه وفرزندش رو ببینه اما نذاشتن دیگه  اخه این بار دکی گفت برید اینجایی که میگم  خوشگل مامان وبابا شما وزن گرفته بودی از 735 گرم اومد بودی 1086 گرم کلی خوشحال شدم با اینکه دکی سونو گفت خیلی ریزی  از هفته بارداریت  اما من خوشحال شدم که وزن گرفتی تو این هجده روزه شما الان 29 هفته و4 روزت قربونت برم ---------------------------------------------------------------...
28 بهمن 1392

وقایع هفته 26 تا 28

                 سلام کوچولوی مامانو بابا خوبی؟ بازم ما دل نگران تو شدیم  چهارشنبه مورخ 9 بهمن وقت سونو وآز خون دیابت ما بود  با  بابا رفتیم ازمایشگاه و خون دادم بعد یه مامان 50 گرم قند گلوکزی دادن بخوره وای که چقدر بد بود   باید یه ساعت بعد از خوردنش دوباره خون میدادم  پس تصمیم گرفتیم با بابا بریم سونو  وقتی نوبتم شد رفتیم داخل ودکتر سونو  همون اول گفت (اصلا نمیتونم اون لحظات رو به یاد بیارم  خیلی بد بود خیلی  خلاصه مینویسم برات) با لحن بدی  وزن جنین از هفته ای قرار گرفته کمتر  وگریدش بزرگتر   ب...
18 بهمن 1392

ورود به ماه هفت

                                                           جمعه 4 بهمن  1392  ساعت 21:25 سلام عزیز مامان وبابا چند وقته نشد بیایم برات بنویسیم  اخه بابا درگیر کارشه  من هم که شبا نمیتوتم بخوابم شدم شب زنده دار وصبحا میخوابم اخه همش درد دارم یا پای راستم میگیره یا نفسم بند میاد. به پهلوی راستم که اصلا نمیتونم  بخوابم همش سر میخور...
4 بهمن 1392

پایان آذر و آغاز دی

در این روزهای سرد آغازین زمستانی ، شازده پسر من تقریبا بیست و یکمین هفته زندگیشو داره داخل رحم گرم مادرش میگذرونه ... بهترین جای دنیا  ، امن ترین جای دنیا ...جائی که انسان وقتی از اون خارج میشه و از زندگی درون رحمی فاصله میگیره و در دنیای بیرون قدم میگذاره و بزرگ شدن رو تجربه میکنه تازه قدر وقیمتش رو میفهمه و همواره هم در حسرت اون خانه گرم و امن باقی میمونه. از این فلسفه بافی های کم فایده که بگذرم  میخوام نگاهی به چند روز اخیر بندازم  و از دو رویداد این هفته  عکسی و اشاره  ای بیارم و اونهارو به تقویم وبلاگی پسرم  اضافه کنم . یکی شب چله ای که گذشت  و یکی هم  روز اربعین که الان تو ساعات پایانیش هستیم ....
2 دی 1392