ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 22 روز سن داره

تولد یک زندگی

و من چگونه مادر شدم و تو آمدی!(شرح وقایع روز زایمانم)

1393/2/21 18:23
1,102 بازدید
اشتراک گذاری

و من مادر شدم  در 25 فروردین ماه سال 1393 زیبا

وچه زیباست مادر شد در لحظه شنیدن  اولین صدای گریه ی تو  ........

لحظه های درد کشیدن از خدا برای همه سعادت خواستم و خوبی حال دایی حسین و سالم به دنیا اومدن تو گلم

 وهمه کسایی که خواستن دعاشون کنم .الان که دارم اون لحظه ها رو یاد آوری میکنم اشک جلوی چشمم میاد  ... اشک شوق و دیدنت  بعد اون هم سختی وپشت سر گذاشتن مشکلات به یاری حق تعالی ....

از روزی میگم که تو  عجله داشتی بیای پیشموناجازه.......

یکشنبه 24فروردین  صبح که بیدار شدم  متوجه شدم بازم یک کم خیس شدم ویه کم خون دیدم به بابا گفتم نگران نشیا  اما فکر کنم   امروز من زایمان کنم  با این شرایطی که هست بریم پیش ماما تا اون بگه  درسته یا نه  بابا انقدر نگران شده بود وهول  که هرچی میگفتم بیشتر میشدترسو هههخخخخ بهش گفتم بابا تو باید منو آروم کنی نه من تو رو  اما فایده نداشت که نداشت  خوب بود نگفتم کمی هم درد دارم وگرنه واویلا

رفت پیش فیضی(مامام) وقت گرفت ، بعدش رفتیم بیمارستان  ،بعد پیش همسر دکترم که بپرسه "خانم دکتر پس کی میاد از خارج خانوم من داره زایمان میکنه! "خلاصه تا اینکه اومد رفتیم پیش ماما واون هم حرفم رو تایید کرد و گفت پسملمون میخواد خیلی زود به دنیا بیاد ازشم بعید نبودخندونک حال  منم یه کم استرس گرفتم چون گفت برای زایمان طبیعی اماده باش اما من اصلا فکر  زایمان طبیعی رو جدی نکرده بودم چون وقت سزارین داشتم خلاصه تا شب در کش وقوس رفتن به بیمارستان  هی مامای بیمارستان میگفت: هنوز وقتش نیست و زوده از حالا به دنیا بیاد (اخه شما 37 هفته وچهار روزت بود وبرای زایمان طبیعی  باید سن جنین 40 یا41 باشه) اصلا درد نداره ودرست راه میره ببین !!

حالا منم درد داشتم اما اخلاقم اینجوره که نشون ندم ! خب چیکار کنم.  حتی تو سونو گرافی که همون شب ازم شد و دردام بیشتر شد سونو اورژانسی بود منشی گفت ایشون که دارن راه میرن ومیخندن چطور درد زایمان دارن متفکر عجب 

خلاصه که سونو رو بردیم بیمارستان و  دکی (که اسمش کارولین صیاد بود ) گفت همه چی خوبه اماهنوز مثل صبح ، دهانه رحمشون سه سانت بازه برین خونه حالا حالا ها وقت هست حالا ساعت چند بود  هفت شب قرار شد ده شب هم برم  که معاینه شم که گفتم نمیخواد به بابا اما دردام زیادتر شدو فقط راه میرفتم تو خونه تا یک شب که زن دایی حسین زنگ زدو گفت برو  وقتشه ! ماهم شال وکلاه کردیم رفتیم بیمارستان 

شیفت ها عوض شده بودو  یه مامای دیگه مامان رو معاینه کرد وگفت مثل صبح اما کیسه آب متورم شده امکان  پاره شدنش هست بهتر بستری بشه بابا کارامو کرد و لحظه آخر ازش خواستم برام دعا کنهغمناک  دوست داشتم اینجا هم مثل بعضی از بیمارستان ها اجازه میدادن بابا کنارم باشه اما نشد  وبابا با نگرانی ازم جدا شد

ومن  تنها پا گذاشتم به محیطی که برام هنوز ناشناخت بود شاید خوبیش هم همین بود که هیچ اطلاعی از زایمان طبیعی نداشتم و این باعث شد شهامتم رو از دست ندم  (خدایا ممنونتم که این شرایط رو برام فراهم کردی )

هرچی ثانیه ها میگذشت درد منم زیاد تر میشد و سرم  رو تو بالشت میکردم  تا ناله نکنم ودعا میخوندم  کمک از خدای رحمانم ولحظه های اخر که  دعای فَاللّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ  رو میخوندم  خدا وحضرت علی وبانو فاطمه زهرا رو صدا میزدم که شما مهلت ندادی منو ببرن تو اتاق زایمان و  رو همون تخت بستری به دنیا اومدی !!!  اون لحظه به دنیا اومدنت رو من کامل دیدم  وبعد صدای گریه ات رو.... اون وقت خیالم راحت شد وسرم رو روی بالشت گذاشتم  وساعت رو نگاه کردم  وبیاد بابا افتادم که کاش نمیرفت  جالب اینکه تو  درست روز  تولد بابا بدنیا اومدی وساعت دونیم  شب ثمره عشق ودوست داشتن  ما شدی محبت

رضوانه جون  مامای اونجا بهم گفت چیکار کردی دختر چرا اینجا  ؟ عجب بچه عجولی ...

صبوری مامان و نوع  زایمانش فردا صبح شده بود نقل مجلس  پرستارا ورضوانه جون (که الهی هرجا هست سالم باشه )چنان با اب وتاب  برای بقیه تعریف میکرد که همه میومدن پیش منو تو ومن میخندیدم که بهم میگفتن خوبه خودتم میخندی  هفته بعد که رفتم دوباره بیمارستان  تا بخیه هام رو دکی ببینه همه حالت رو میپرسیدن و بیادشون بود شب تولدت رو

 

اما بعد از بیمارستان وقتی رفتیم خونه  مامانی عزیز با نگرانی بغلم کرد وبوسیدم وناباورانه بهم نگاه میکرد که من طبیعی زایمان کردم  و خاله فاطمه که به قول خودش اولین نفری بود که تو رو دید  (مامانی خاله خیلی اذیت شد طفلی) ...بابایی محمد فقط نگام میکرد وبعد بوسیدم اونم توی نگاهش نگرانی موج میزد حس کردم چون تا اومدم گفت فاطمه ببرش تا دراز بکشه زیاد ایستاده نباشه بابا  بعد اومد پیشت هههخخخخچشمک

تاره داشت بهم خوش میگذشت از مراقبت ها که روز بعد شما رو به خاطر یه مورد کوچولو بردن پزشک اطفال که اون گفت زردی داری و چون وزنت دو کیلو هستش باید بستری بشی  وطفلی بابا وخاله فاطمه دنبال  بیمارستان که دستگاه خالی داشته باشن  وقتی بهم گفتن باید بستری بشی خیلی بهم ریختم  اما چاره ای نبود ورفتیم بیمارستان البرز  واونجا  واقعا بد بود بدتر از زمان بدنیا اومدنت  شرایط تو توی دستگاه وشرایط بد بدنی خودم  باعث شد دومین شب بودنمون تو بیمارستان از ضعف و بی حالی بستری بشم  اون وقت اجازه دادن خاله برای یک شب بیاد پیشت تا مامان استراحت کنه تو همون بیمارستان ...کلا روزای سختی بود که باعث شد مامان تو نگهداری تو پخته بشه هههخخخ

خیلی سخت بود دیدنت تو دستگاه فتوتراپی

روز شنبه که بهم گفتن مرخصی ( بعد چهار روز )انگار خدا دنیا رو بهم داده از شادی گریه کردم اخه سخت بود تو رو توی اون دستگاه ببینم ونتونم کاری بکنم  واینطوری شد که شب میلاد خانوم فاطمه زهرا(س) و روز زن ومادر ،ما خونه بودیم  و من اولین سال مادر شدن رو کنار مادر خودم وخانواده جشن گرفتم  به یمن وجود تو  ولطف سرشار پروردگارمون

 الان که دارم برات مینویسم شما داری شیر میخوری ومن به سختی مینویسم اخه نوشتن این مطلب دو سه روز که طول کشیده بس که شما وقت مامان رو پر کردی

از پری شب صدات دو رگه شده اخه سر شب با کالسکه بردیمت تو محل چرخت دادیم انگار گردوغبار وارد مجاری تنفسیت شده  چون علایم سرما خوردگی رو نداری به دکترت زنگیدیم گفت امروز هم مراقبت باشم اگه صدات بهتر نشد ببریمت پیشش  خیلی نگرانتم  ومدام خودم رو سرزنش میکنم این دو شب مدام بیدار بودم ودمای بدنت رو چک میکردم که خدایی نکرده تب نداشته باشی که تا این لحظه نداری  خدایا شکرت

انشااله چند روز دیگه میریم پیش مامانی عزیز وبابایی  محمد  البته اگه حالت خوب باشه

الان شما بیست و چهار روزته و  وزنت شده دوکیلو وهفتصد البته دوشنبه هفته پیش تو این وزن بودی  انشااله اضافه کرده باشی . اینم یه عکس از لبخند زیبات جیگر مامان

عزیزکم ببخشید دیگه دیر برات نوشتم  خب خوب وقت مامان رو پر کردی عسیسم

احتمالا پست بعدی میره بعد مسافرتمون البته بابا هست برات مینویسه گلم 

بوسسسسس فرشته مامان وبابا

امضاء : مامان بوس

 


 

پسندها (3)

نظرات (0)