ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

تولد یک زندگی

واکسن دوماهگی ایلیا

دیروز ایلیای بابا ، دور از بابا دوماهه شد ! (شهرستان در کنار خانواده مادری). خب فعلا باید بادوری اون و مامانش کنار بیام تا اونجا بهشون خوش بگذره. امروز ایلیا باید برای تزریق واکسنهای دوماهگیش به مرکز درمانی برده میشد. همسرم  از چند روز قبل در این مورد استرس داشت و کمی نگران بود هرچند حضورش در کنار خانواده و خواهراش که هرکدوم تجربه  این واکسن رو برای بچه ها دارن می تونست دلگرم کننده باشه و از کمک های اونها بهره ببره ولی خب بیشتر دوست داشت خودم کنارشون می بودم.... این خواست من هم بود .البته  همسرم اینو به گلایه ای دوستانه  به من گفت که الان که بهت نیاز دارم کنارم نیستی مثل یه دفعه دیگه.  گفتم کی؟ گفت وقت زایمان !! ...
26 خرداد 1393

دور از خانه (قسمت اول)!

بعد از حدود 26 روز دوری از خانه فرصتی شد تا دوباره پست جدیدی بزنیم . ایلیای بابا فعلا به اتفاق مادرش در شهرستان تشریف دارن و در منزل پدربزرگ مادریش کنگر خورده لنگر انداخته !( البته شیر میخوره فقط). و باباش الان تنها و دور از اون و مادرش نشسته تا یه کمی از شازده پسرش بنویسه . در حال حاضر که ایلیا نزدیک به دوماهگیش داره میشه و تغییرات محسوسی در قد و وزن پیدا کرده . آب و هوای شهرستان هم بهش ساخته البته به  مادرش بیشتر راستی اونجا که بودم یه وبلاگ هم واسه پسر دائی ایلیا که اسمش آرین هست ترتیب دادیم تا یه کم قوم و خویش پیدا کنه پسرم تو فضای مجازی! هنوز پسر بابا  ،بیشتر وقتش رو به خواب و خوردن شیر وبقیه وقتش رو  هم...
23 خرداد 1393

یکماهگی ایلیا

امروز 25 اردیبهشت ،ایلیای ما یکماهه شد .انگار همین دیروز بود که برای نخستین بار اندام عروسکی و ریز نقش و نازنینش را برای اولین بار بغل گرفته بودم . و حالا پسر من یکماه از مسیر طولانی و انشالله پربرکت و سلامتش را طی کرده . هنور حس من به عنوان پدر و شاید حس همسرم به عنوان مادر،یک حس نو و تازه است و هنوز برایم غریب و شگفت انگیز است این حس پدرانه و لحظات در آغوش کشیدنش خواستنی ترین لحظات است اگرچه  که کمتر شده که ایلیای بابا ،بدون درد و پیچ و تاب ،بغل باباش جا گرفته باشه.اینجور وقتها هم که انقدر خواستنی میشه واسه باباش که با بوسه های فشاری باباش ، بیشتر عصبی میشه و گریه میکنه( چه کنم دیگه !!)    امروز برای ایلیا یک برنامه ساده...
26 ارديبهشت 1393

و من چگونه مادر شدم و تو آمدی!(شرح وقایع روز زایمانم)

و من مادر شدم  در 25 فروردین ماه سال 1393  وچه زیباست مادر شد در لحظه شنیدن  اولین صدای گریه ی تو  ........ لحظه های درد کشیدن از خدا برای همه سعادت خواستم و خوبی حال دایی حسین و سالم به دنیا اومدن تو گلم  وهمه کسایی که خواستن دعاشون کنم .الان که دارم اون لحظه ها رو یاد آوری میکنم اشک جلوی چشمم میاد  ... اشک شوق و دیدنت  بعد اون هم سختی وپشت سر گذاشتن مشکلات به یاری حق تعالی .... از روزی میگم که تو  عجله داشتی بیای پیشمون ....... یکشنبه 24فروردین  صبح که بیدار شدم  متوجه شدم بازم یک کم خیس شدم ویه کم خون دیدم به بابا گفتم نگران نشیا  اما فکر کنم   امروز من زایما...
21 ارديبهشت 1393

و اینچنین ایلیا بهترین کادوی تولد بابا شد!

در پست قبلی آخرین لحظات حساس و نفس گیری را که بعد از برگشتن از بیمارستان و بستری کردن همسرم  سپری می کردم را به زبانی خودمانی بین خودم و فرزندی که انتظار ورودش را به زندگیمان می کشیدیم نگارش کردم . هیچ باورم نمی شد که همان دقایقی که در حال نوشتن آن مطالب برای وبلاگ بودم ( ساعت  3 بامداد) کوچولوی زندگی ما داشت به دنیا می آمد و شگفتی زندگی من شکل گرفته بود ......بله پسرک من درست در  زمان و روز تولد پدرش  چشم به دنیا گشود و همه را شگفت زده کرد ..... و خدا بهترین کادوی زندگیم را توسط همسرم به من عطا کرد. از او سپاسگذارم.       نامش را مادرش از قبل انتخاب کرده بود ... پسر ما " ایلیا " شد چرا که&n...
29 فروردين 1393

آخرین لحظات 9 ماه انتظار، شروع دردهای زایمان و کلی اضطراب

سلام پسرک من ،عشق بابا و مامان الان که در حال نوشتن این پست هستم ساعت 3 بعد از نیمه شب و به شکل صحیح ترش 3 بامداد روز 25 فروردین هست . تازه از بیمارستان اومدم و تو و مامان رو  با هم در بیمارستان به امید خدا و پرسنل بیمارستان تنها گذاشتم به این آرزو که  اگه خواست خدا باشه  فردا بتونم تو رو با مامان جداجدا در آغوش بگیرم . هیچ میدونی امروز که واردش شدیم روز تولد بابا هم هست و اگه تو امروز به دنیا بیای روز تولدت با بابائی یکی میشه ...وای تصورشم برام ممکن نبود پیش از این ...البته هر وقت که میخوای بیای به سلامتی بیای روزش مهم نیست ولی انگار خودت دوست داری بیشتر شبیه بابا بشی . امروز مامان  یکی دو هفته زودتر از موعدیکه سون...
25 فروردين 1393

دزدیده شدن طوسیا(کاسکو) از خونه مون

سلام عزیز مامان وبابا این روزا اصلا حال ومامان وبابا بخصوص بابا خوب نیست   هر وقت یادم میاد دلم میگیره وگریه م میگیره  بزار از اول تعریف کنم جمعه 15 فروردین با بابا رفتیم تهران موزه گردی و اینکه یکی از دوستان دعوتمون کرده بود به خونه اش ماهم رفتیم  اما بعد از اومدنمون  متوجه شدیم که طوطی مون رو  از خونه دزدیدن  (کاسکو بود)شوک بدی بود   اخه خیلی شیرین بود تو که میدونی  چقدر حرف میزد وشیرین زبونی میکرد همه عاشقش بودن چه اینجا  چه خونه مامانی عزیز   اما با وجود بودن مامان بزرگ و بابا بزرگت(پدر ومادر بابایی)   که خونه بودن ، اومدن  و بردنش  آخرش هم نفهمیدیم چط...
20 فروردين 1393