ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 22 روز سن داره

تولد یک زندگی

آخرین لحظات 9 ماه انتظار، شروع دردهای زایمان و کلی اضطراب

1393/1/25 4:02
410 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرک من ،عشق بابا و مامان

الان که در حال نوشتن این پست هستم ساعت 3 بعد از نیمه شب و به شکل صحیح ترش 3 بامداد روز 25 فروردین هست . تازه از بیمارستان اومدم و تو و مامان رو  با هم در بیمارستان به امید خدا و پرسنل بیمارستان تنها گذاشتم به این آرزو که  اگه خواست خدا باشه  فردا بتونم تو رو با مامان جداجدا در آغوش بگیرم .

هیچ میدونی امروز که واردش شدیم روز تولد بابا هم هست و اگه تو امروز به دنیا بیای روز تولدت با بابائی یکی میشه ...وای تصورشم برام ممکن نبود پیش از این ...البته هر وقت که میخوای بیای به سلامتی بیای روزش مهم نیست ولی انگار خودت دوست داری بیشتر شبیه بابا بشی .

امروز مامان  یکی دو هفته زودتر از موعدیکه سونوگرافیهاش نشون میدادن دردهای زایمانش شروع شد و هرچی به  شب نزدیکتر شدیم درداش بیشتر شد ... سه بار رفتیم بیمارستان و هربار معاینه شد تا ببینن کوچولوی من آیا قصد تشریف فرمایی دارن یا نه !

خانم دکتری که قرار بود شمارو یک دو هفته دیگه  به صورت سزارین به دنیا بیارن الان خارج از کشور تشریف دارن و به همین خاطر من و مامان حسابی از این تعجیل شما در ورود به دنیای پر هیاهوی بیرون ،سراسیمه و مضطرب شده بودیم بهمین خاطر از صبح تا حالا بابات استرس داشت و کلی دستپاچه بود و نگران تو و مامانی که داشت درد می کشید ... حال هم انگاری قسمت اینه که شما به طور طبیعی به دنیا بیای و همه برنامه ریزی های مارو بهم بزنی ...  عین خودمی ...  غیر قابل پیش بینی و متهور !!  حالا هم که روز تولدت با بابات یکی میشه یا با فاصله یکی دو روز خواهد بود که دیگه میشی کپی برابر اصل !! قربونش بره بابا.

فقط یادت نره واسه مامان  خیلی دعا کنی تا بتونه امشبو به سلامت صبح کنه و دردایی رو که واسه تولد شما متحمل میشه به سلامت و خوبی بگذرونه و با دیدن روی زیبای کاکل زریش همه دردها و مرارتهایی رو که در این 9 ماهه کشید و این ساعات داره میکشه به فراموشی بسپاره و دلش شاد شاد بشه .

آره پسرم ، میخوام هیچ وقت اینو فراموش نکنی که مامان برای دیدن و در آغوش کشیدنت دردا و سختیهای زیادی رو به جون خرید تا تو سالم و تندرست ، در آغوشش آروم بگیری یادت نره این روزا رو .

وقتی داشتم مامانو ترک میکردم و به پرستار بخش می سپردمش، مامان با چهره ای پر درد ولی امیدوار بهم گفت برام دعا کن. پس بیا با هم برای مامان و همه مامانایی که یه نی نی مثل تو رو تو وجودشون حمل مبکنن و همین روزا میخوان به دنیاشون بیارن دعا کنیم تا خدا کمکشون کنه تا این لحظات سخت و پر درد و پر اضطراب رو به راحتی پشت سر بذارن و کوچولوهاشونو در آغوش بکشن . آمین.

وقتی داشتم میومدم خونه پرستار و مامای بخش بهم میگفتن برو  خونه و راحت بگیر بخواب و نگران نباش تا صبح ، ولی میدونی پسرم وقتی فکر میکنم الان مامانت داره درد میکشه و نمی تونه بخوابه  منم اینجا  تو خونه  توان خوابیدن ندارم . دلم میخواد تا صبح بشینم و افکارم رو برات روی کاغذ(البته  اینجا روی کیبورد و اینترنت) بیارم و بنویسم و بنویسم تا زودتر صبح بشه و برم بیمارستان و از احوالات مامانت خبر بگیرم . حالا نمیدونم تا اون موقع شما  دنیا اومدی یا اینکه یه روز دیگه میخوای با مامانت کلنجار بری تا به دنیا بیای ...ولی  مامان گناه داره زیاد معطلش نکن و نذار درد بکشه ...آفرین پسرم.

به امید و  یاری حق تعالی و همراهی و دانش پزشکا و پرستارای خوبمون ، پست بعدی این وبلاگ میتونه  خبر تولد تو باشه و یه عکس از چهره ات که مدتهاس منتظر دیدنش  هستیم .

خدا به همه پدر و مادرا بچه هایی سالم و تندرست و با عاقبتی خوب و زیبا عطا کنه .

 

امضا : پدر

پسندها (1)

نظرات (0)