ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

تولد یک زندگی

آخرین لحظات 9 ماه انتظار، شروع دردهای زایمان و کلی اضطراب

سلام پسرک من ،عشق بابا و مامان الان که در حال نوشتن این پست هستم ساعت 3 بعد از نیمه شب و به شکل صحیح ترش 3 بامداد روز 25 فروردین هست . تازه از بیمارستان اومدم و تو و مامان رو  با هم در بیمارستان به امید خدا و پرسنل بیمارستان تنها گذاشتم به این آرزو که  اگه خواست خدا باشه  فردا بتونم تو رو با مامان جداجدا در آغوش بگیرم . هیچ میدونی امروز که واردش شدیم روز تولد بابا هم هست و اگه تو امروز به دنیا بیای روز تولدت با بابائی یکی میشه ...وای تصورشم برام ممکن نبود پیش از این ...البته هر وقت که میخوای بیای به سلامتی بیای روزش مهم نیست ولی انگار خودت دوست داری بیشتر شبیه بابا بشی . امروز مامان  یکی دو هفته زودتر از موعدیکه سون...
25 فروردين 1393

دزدیده شدن طوسیا(کاسکو) از خونه مون

سلام عزیز مامان وبابا این روزا اصلا حال ومامان وبابا بخصوص بابا خوب نیست   هر وقت یادم میاد دلم میگیره وگریه م میگیره  بزار از اول تعریف کنم جمعه 15 فروردین با بابا رفتیم تهران موزه گردی و اینکه یکی از دوستان دعوتمون کرده بود به خونه اش ماهم رفتیم  اما بعد از اومدنمون  متوجه شدیم که طوطی مون رو  از خونه دزدیدن  (کاسکو بود)شوک بدی بود   اخه خیلی شیرین بود تو که میدونی  چقدر حرف میزد وشیرین زبونی میکرد همه عاشقش بودن چه اینجا  چه خونه مامانی عزیز   اما با وجود بودن مامان بزرگ و بابا بزرگت(پدر ومادر بابایی)   که خونه بودن ، اومدن  و بردنش  آخرش هم نفهمیدیم چط...
20 فروردين 1393

زمان دیدار نزدیک است

                  برآمد باد صبح و بوی نوروز به کام دوستان و بخت پیروز مبارک بادت این سال و همه سال همایون بادت این روز و همه روز  سلام عزیز مامان وبابا  عیدت مبارک  نگی مامانم  چه تنبله ها    آخه زیاد رو به راه نبودم تو این مدت  الان هم که  یه هفته است سرما خوردم طفلی مامان ...مگه نه؟ فرشته کوچولوی من  داریم نزدیک میشیم به زمان دیدار  شاید دو هفته  دیگه  یا یه کم بیشتر  خدایا شکرت  . داره بارون میاد نازم دعا کن برای...
14 فروردين 1393

اولین پست سال جدید،آغاز نهمین ماه بارداری

                           پست آخری ما در این وبلاگ مربوط به بهمن ماه است، زمانیکه پسر بابا ، وارد هشتمین ماه زندگی جنینی اش شده بود . از آن وقت تا امروز بیش از یکماه گذشته و الان پسرک من وارد نهمین ماه حیاتش در رحم همسرم شده. گرفتاریهای ماه آخر سال و دم عیدی باعث شد که کمتر مجال اینترنت گردی و وبلاگ سواری ! داشته باشیم و این شد که  وقایع این یک ماهه در خاطره این وبلاگ ثبت نشد. حال که به مدد گذشت ایام و گردش افلاک ، سال نو شده و بهار از راه رسیده ، هنوز که ماهی قرمزها و سبزه  های سر سفره هفت سین رنگ روی...
10 فروردين 1393

ورود به هشتمین ماه بارداری

                                                                 یارب ز تو الطاف فراوان دیدم* نعمت ز تو بیشتر ز باران دیدم تا دیده‌ای ازمن، همه عصیان دیدی*تا دیده‌ام از تو، همه احسان دیدم   سلام عزیز مامان وبابا امروز جمعه  دومین روز ماه بهمن و دو روزه که شما وارد هشتمین ماه زندگیت توی ...
2 اسفند 1392

روزای سخت مامان

   سلام عزیز  مامان وبابا  دیروز سونو داشتم خوشحال که میخوام ببینمت حس شیرینی که هر مادری آرزوشو داره  کلی منتظر شدیم تا نوبتم شد این بار بابا رو نذاشتن بیاد داخل کلی بابا صحبت کرد که این حق پدر  که بیاد داخل وهم کنار همسرش باشه وفرزندش رو ببینه اما نذاشتن دیگه  اخه این بار دکی گفت برید اینجایی که میگم  خوشگل مامان وبابا شما وزن گرفته بودی از 735 گرم اومد بودی 1086 گرم کلی خوشحال شدم با اینکه دکی سونو گفت خیلی ریزی  از هفته بارداریت  اما من خوشحال شدم که وزن گرفتی تو این هجده روزه شما الان 29 هفته و4 روزت قربونت برم ---------------------------------------------------------------...
28 بهمن 1392

وقایع هفته 26 تا 28

                 سلام کوچولوی مامانو بابا خوبی؟ بازم ما دل نگران تو شدیم  چهارشنبه مورخ 9 بهمن وقت سونو وآز خون دیابت ما بود  با  بابا رفتیم ازمایشگاه و خون دادم بعد یه مامان 50 گرم قند گلوکزی دادن بخوره وای که چقدر بد بود   باید یه ساعت بعد از خوردنش دوباره خون میدادم  پس تصمیم گرفتیم با بابا بریم سونو  وقتی نوبتم شد رفتیم داخل ودکتر سونو  همون اول گفت (اصلا نمیتونم اون لحظات رو به یاد بیارم  خیلی بد بود خیلی  خلاصه مینویسم برات) با لحن بدی  وزن جنین از هفته ای قرار گرفته کمتر  وگریدش بزرگتر   ب...
18 بهمن 1392

ورود به ماه هفت

                                                           جمعه 4 بهمن  1392  ساعت 21:25 سلام عزیز مامان وبابا چند وقته نشد بیایم برات بنویسیم  اخه بابا درگیر کارشه  من هم که شبا نمیتوتم بخوابم شدم شب زنده دار وصبحا میخوابم اخه همش درد دارم یا پای راستم میگیره یا نفسم بند میاد. به پهلوی راستم که اصلا نمیتونم  بخوابم همش سر میخور...
4 بهمن 1392

پایان آذر و آغاز دی

در این روزهای سرد آغازین زمستانی ، شازده پسر من تقریبا بیست و یکمین هفته زندگیشو داره داخل رحم گرم مادرش میگذرونه ... بهترین جای دنیا  ، امن ترین جای دنیا ...جائی که انسان وقتی از اون خارج میشه و از زندگی درون رحمی فاصله میگیره و در دنیای بیرون قدم میگذاره و بزرگ شدن رو تجربه میکنه تازه قدر وقیمتش رو میفهمه و همواره هم در حسرت اون خانه گرم و امن باقی میمونه. از این فلسفه بافی های کم فایده که بگذرم  میخوام نگاهی به چند روز اخیر بندازم  و از دو رویداد این هفته  عکسی و اشاره  ای بیارم و اونهارو به تقویم وبلاگی پسرم  اضافه کنم . یکی شب چله ای که گذشت  و یکی هم  روز اربعین که الان تو ساعات پایانیش هستیم ....
2 دی 1392

حس قشنگ تو

جمعه 15 اذر  ساعت :18 سلام گل مامان وبابا نیم ساعت پیش حست کردم برای اولین بار  این از دیدنت توی مانیتور  هم  شیرین تر بود خود خود خودت بودی هنوز گیجم که واقعا تو بودی  ؟ مثل یه حباب  روی  آب  که میترکه واب تکون میخوره  منم همین حس قشنگ رو داشتم اولش واقعا هنگ کردم اما وقتی ادامه دادی باورم شد  که تو هم  توانت بیشتر داره میشه وکم کم  باید منتظر واکنشهای بیشترت  باشم خدایا شکرت چی بهتر از این دیروز  داشتم وبلاگت رو بروز میکردم  اخه برف داشت میومد منم شروع کردم به نوشتن که برقا رفت تا ده شب اون موقع هم مامان خوابید میبوسمت گلم    امضا :...
15 آذر 1392