ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

تولد یک زندگی

ایلیا ودرخت سیب

سلام . بالاخره بعد از حدود دو ماه و نیم دوری  ایلیا و مامانش ، هردو به سلامتی به خونه برگشتن . حالا شازده پسر بابا در عنفوان شیرخوارگی ! حدود 5/300 گرم وزن پیدا کرده. توی این یک هفته ای که از اومدنشون میگذره مجالی واسه بروز کردن مطالب وبلاگ نبود چون  ما سه نفر بیشتر مشغول خودمون بودیم البته مشغول اون یه نفر نیمه ! ... خب بالاخره بعد این مدت طولانی ،تغییرات آب و هوائی حسابی روی ایلیا و مادرش تاثیر گذاشته بود ( بالاخص  مامانش!) و بهمین خاطر قبل اینکه وبلاگ" آپ تو دیت" بشه لازم بود مامان ایلیا و ایلیا "آپ تو دیت" بشن ! واسه این پست فعلا بجای یک مطلب روزانه ( به روز)، قصد دارم یه کمی به عقب برگردم و از دا...
20 مرداد 1393

وقت حمومه آقا پسر دردونه

شالاپ شالاپ شالاپ  ... سلام! بعله دیگه اگه یه وقتائی آدم بزرگا باید برای تمیز شدن برن حموم و خودشوئی کنن  آدم کوچولو ها هم ( منظورم لی لی پوتیا نیست! ) باید تشریف برده بشن حموم و دیگرشوئی بشن تا شیرین تر شن و بشه همچین گازگازشون کرد !! ایلیای ما هم از همون آدم کوچولوهاس که گاه گاه  مامانشون میبرنشون حموم  واسه شستشو . این چندتا عکسی که می بینین   پس از خروج از حموم و حوله پیچ  شده ازش گرفته شده . متاسفانه عکسی از عملیات شستشوی داخل حموم ومراحل شستشوی این پسر خوشگله موجود نیست . ولی در نظر دارم در آینده  نچندان دور مراحل کامل شستشو و استحمام یه فقره آدم کوچولو رو به طور جامع و مانع ، به شکل تص...
31 تير 1393

سه ماهگی تو و درد دلای بابا

امروز 25 تیره و من دور از تو و مامان روزهارو میگذرونم پسرکم . حالا تو سه ماهه شدی یعنی نهال وجودت ، 90 روزه که  رشد کرده  و داره بزرگ میشه تا به امید خدا روزی درخت تنومندی بشه و بابا بتونه بهش تکیه کنه.   عزیز دلبندم این روزها که تو و مامان کنارم نیستی ،غیر دلتنگیهای گاه و بیگاه ، بابا روزهای سختی رو تجربه کرده .  بابا این چند روز باید  بیشتر از قبل مراقب بابابزرگ و مامان بزرگت باشه . بابابزرگت چند روزی رو بیمارستان بود دکترا جراحیش کردن تا خوب بشه و برگرده خونه و مامان بزرگت هم مثل همیشه روی تخت خواب کوچیکش دراز کشیده و با چشمهای بی رمق و کم فروغش روزهای سخت کهنسالی و مریضی رو سپری میکنه . دل بابا گاهی خی...
25 تير 1393

دور از خانه (قسمت دوم)!

بعد از مدت نزدیک به یکماه دوری از همسر و جوجه کوچولوی خودم ، دیگه  حجم دلتنگی های ما زیادی قلمبه شده بود واسه همین هم عزم سفر کردیم و رفتیم کنار اهل و عیال .البته مناسبتی هم سبب ساز این حرکت ما شد که همانا فرارسیدن سالگرد ازدواجمون بود .( بادا بادا مبارک و از این حرفا ) جیگر بابا توی این مدت یکماهه که ندیده بودمش تا حد مناسبی وزن گرفته و حدود 4.5 کیلو شده و نازتر هم شده . ایلیا تا یک هفته دیگه سه ماهش تموم میشه . یک هفته ای کنارشون موندم و دوباره برگشتم خونه . بنابراین هنوز ایلیا و مامانش خونه باباجون مامانشه ! جوجه دوماه و نیمه من هنوز بیشتر وقتش به خوردن و گریه کردن میگذره .اگه زور زدن رو هم بهش اضافی کنین دیگه وقت اضافی ندا...
17 تير 1393

ایلیا در سفر

یکماه و نیم قبل که به اتفاق  ایلیا و مامانش رفتیم شهرستان پیش مامان وبابابزرگش ، سفری به مشهد و شهرهای اطرافش داشتیم  فرصتی شد تا سری هم به آرامگاه حکیم طوس ،فردوسی بزرگ بزنیم . عکسای این سفر پیش همسرم بود . توی این عکس ایلیا و مامانش داخل مقبره فردوسی حضور دارن و ایلیا تو بغل مامانش گیج خوابه و لالا کرده اینم یه عکس نزدیکتر ازش که همچنان تو آغوش  مامانش گرفتم البته اینجا اونجا نیس ! اینجا شاندیزه . اینم یه عکس مرتبط با طبیعت گردی ما که ایلیای بابا هم کنارمون بود . یه چای آتیشی در منطقه خوش آب و هوا   امضا: پدر ...
17 تير 1393

واکسن دوماهگی ایلیا

دیروز ایلیای بابا ، دور از بابا دوماهه شد ! (شهرستان در کنار خانواده مادری). خب فعلا باید بادوری اون و مامانش کنار بیام تا اونجا بهشون خوش بگذره. امروز ایلیا باید برای تزریق واکسنهای دوماهگیش به مرکز درمانی برده میشد. همسرم  از چند روز قبل در این مورد استرس داشت و کمی نگران بود هرچند حضورش در کنار خانواده و خواهراش که هرکدوم تجربه  این واکسن رو برای بچه ها دارن می تونست دلگرم کننده باشه و از کمک های اونها بهره ببره ولی خب بیشتر دوست داشت خودم کنارشون می بودم.... این خواست من هم بود .البته  همسرم اینو به گلایه ای دوستانه  به من گفت که الان که بهت نیاز دارم کنارم نیستی مثل یه دفعه دیگه.  گفتم کی؟ گفت وقت زایمان !! ...
26 خرداد 1393

دور از خانه (قسمت اول)!

بعد از حدود 26 روز دوری از خانه فرصتی شد تا دوباره پست جدیدی بزنیم . ایلیای بابا فعلا به اتفاق مادرش در شهرستان تشریف دارن و در منزل پدربزرگ مادریش کنگر خورده لنگر انداخته !( البته شیر میخوره فقط). و باباش الان تنها و دور از اون و مادرش نشسته تا یه کمی از شازده پسرش بنویسه . در حال حاضر که ایلیا نزدیک به دوماهگیش داره میشه و تغییرات محسوسی در قد و وزن پیدا کرده . آب و هوای شهرستان هم بهش ساخته البته به  مادرش بیشتر راستی اونجا که بودم یه وبلاگ هم واسه پسر دائی ایلیا که اسمش آرین هست ترتیب دادیم تا یه کم قوم و خویش پیدا کنه پسرم تو فضای مجازی! هنوز پسر بابا  ،بیشتر وقتش رو به خواب و خوردن شیر وبقیه وقتش رو  هم...
23 خرداد 1393

یکماهگی ایلیا

امروز 25 اردیبهشت ،ایلیای ما یکماهه شد .انگار همین دیروز بود که برای نخستین بار اندام عروسکی و ریز نقش و نازنینش را برای اولین بار بغل گرفته بودم . و حالا پسر من یکماه از مسیر طولانی و انشالله پربرکت و سلامتش را طی کرده . هنور حس من به عنوان پدر و شاید حس همسرم به عنوان مادر،یک حس نو و تازه است و هنوز برایم غریب و شگفت انگیز است این حس پدرانه و لحظات در آغوش کشیدنش خواستنی ترین لحظات است اگرچه  که کمتر شده که ایلیای بابا ،بدون درد و پیچ و تاب ،بغل باباش جا گرفته باشه.اینجور وقتها هم که انقدر خواستنی میشه واسه باباش که با بوسه های فشاری باباش ، بیشتر عصبی میشه و گریه میکنه( چه کنم دیگه !!)    امروز برای ایلیا یک برنامه ساده...
26 ارديبهشت 1393

و من چگونه مادر شدم و تو آمدی!(شرح وقایع روز زایمانم)

و من مادر شدم  در 25 فروردین ماه سال 1393  وچه زیباست مادر شد در لحظه شنیدن  اولین صدای گریه ی تو  ........ لحظه های درد کشیدن از خدا برای همه سعادت خواستم و خوبی حال دایی حسین و سالم به دنیا اومدن تو گلم  وهمه کسایی که خواستن دعاشون کنم .الان که دارم اون لحظه ها رو یاد آوری میکنم اشک جلوی چشمم میاد  ... اشک شوق و دیدنت  بعد اون هم سختی وپشت سر گذاشتن مشکلات به یاری حق تعالی .... از روزی میگم که تو  عجله داشتی بیای پیشمون ....... یکشنبه 24فروردین  صبح که بیدار شدم  متوجه شدم بازم یک کم خیس شدم ویه کم خون دیدم به بابا گفتم نگران نشیا  اما فکر کنم   امروز من زایما...
21 ارديبهشت 1393

و اینچنین ایلیا بهترین کادوی تولد بابا شد!

در پست قبلی آخرین لحظات حساس و نفس گیری را که بعد از برگشتن از بیمارستان و بستری کردن همسرم  سپری می کردم را به زبانی خودمانی بین خودم و فرزندی که انتظار ورودش را به زندگیمان می کشیدیم نگارش کردم . هیچ باورم نمی شد که همان دقایقی که در حال نوشتن آن مطالب برای وبلاگ بودم ( ساعت  3 بامداد) کوچولوی زندگی ما داشت به دنیا می آمد و شگفتی زندگی من شکل گرفته بود ......بله پسرک من درست در  زمان و روز تولد پدرش  چشم به دنیا گشود و همه را شگفت زده کرد ..... و خدا بهترین کادوی زندگیم را توسط همسرم به من عطا کرد. از او سپاسگذارم.       نامش را مادرش از قبل انتخاب کرده بود ... پسر ما " ایلیا " شد چرا که&n...
29 فروردين 1393