ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

تولد یک زندگی

ورود به ماه هفت و واکسن شش ماهگی

سلام عزیز مامان وبابا در حال حاضر شما لالا تشریف داری و من هم از خوابم زدم تا برای شما بنویسم آخه دیشب مامان نخوابید چرااااااااااا؟؟؟؟ چون شما رو بردم دیروز مرکز بهداشت وواکسن شیش ماهگیت رو زدیم وبعد زدنش شما بدنت هی داغ میشد وکم کم گرمای بدنت بیشتر شد تا شب ، منم ترسیدم بخوابم تب کنی البته به کم هم بد اخلاق شده بودی  منم مدام برات پارچه خیس میکردم  روی رون هات میزاشتم تا تبت بیاد پایین توی مرکز بهداشت با متر مامای اونجا بازیت گرفته بود هی جیغ میزدی و میخندیدی  یعدش هم که رفتیم واکسنت رو بزنیم اتاق کنار هی به خانوم میخندیدی نمیدونستی که بعدش میخواد چه بلایی سرت بیاد الهی فدات شم وقتی واکسنا رو  زدن هی دل میزدی...
27 مهر 1393

جوونه زدن اولین دندون ایلیا

                           سلام عزیز مامان وبابا عیدت میارک قربونت برم عیدی که برای منو بابا متفاوت با بقیه عیداست چرااااااااا چون شما عیدی دادی بهمون واولین دندونت رو در اوردی دیشب فهمیدم و کلی ذوق کردیم بلافاصله زنگ زدم مامان عزیزو بهش گفتم هههخخ اخه ذوق داشتم دیگه شما چند وقتی بود که بد اخلاق شده بودی اما نه زیاد اما خوب دیگه درد داشتی و زیاد هم خراب کاری میکردی اما در مقایسه با بقیه خیلی صبوری کردی  عزیزم قربوتن برم من همش دستت تو دهنت بود اونم دوتا دستت ببین اینم عکس دندونت که با کلی مکافات ...
21 مهر 1393

دیدار دوجانبه ایلیا و آرتین!

سلام ما (یعنی من ) یه دختر عمو داریم(یعنی دارم ) که اونم یه پسر داره که  حدود یک ماهی از ایلیای ما (یعنی ما !) کوچیکتره . (خب که چی؟ میگم) تا دیروز مجالی پیش نیومده بود که اونا نینی مارو ببینن و ما نینی اونا رو. دیروز فرصتی دست داد تا به اتفاق ایلیا و مامانش یه سری بزنیم به خونه اونا تا این دوتا نینی فامیل ، همدیگر رو رویت کنن  . البته دختر عموی ما (یعنی من ) ازون تیپ ماماناس که یه خورده نسبت به کوچولوش زیادی حساسه ... حسساسس ها !!  به طوریکه گاهن اعتراض خانواده رو هم بخاطر این کاراش در میاره .  مادر و خواهرش  تعریف میکردن که برای دست زدن به آرتین (راستی اسم پسرش آرتینه ) باید دستامونو با آب و صابون بشوریم ...
20 مهر 1393

وقتی ایلیا چت میکند !

سلام دیروز داشتم با یه سری از دوستان تو نت که اونام بچه های ریزه میزه مثل ایلیای من دارن چت میکردم و درباره بچه هامون چیز می نوشتیم . اتفاقا ایلیا رو هم  کنار دستم خوابونده بودمش  تا یه چند دقیقه ای برم تو اینترنت و از این حرفا . هنوز ده دقیقه نشده بود که وروجک خوابشو زد و چشاشو باز کرد و شروع کرد به لبخند زدن ...خب خدارو شکر اخلاقش خوبه و من و میتونم به چتم ادامه بدم ... یواش یواش نگاهش به کاری که می کردم جلب شد و لپ تاپو ورانداز میکرد . کلا علاقه مند شده به لپ تاپ بخصوص که باباش گاهی که میخواد نگهش داره میذاردش کنار دستش جلوی لپ تاپ و اونم خیز برمیداره سمت صفحه کلید لپ تاپ و همه چیزو میفرسته هوا ایلیا وقتی از خواب پا میشه ...
14 مهر 1393

ورود به ماه شش و آغاز سوپ خوردن

سلا م عزیز مامان وبابا الان که شما نق نق میکنی و بغل بابایی  تازه از خواب بیدار شدی ودرست نخوابیدی مامانم که هیچی ! مگه مامانا هم میخوابن؟!! پریروز بردمت مرکز بهداشت برای بینایی سنجی  خدا رو شکر چشمای نازت خوب بود و رفت تا سال دیگه .نشد تو شلوغی مامانا ازت یه عکس بگیرم ماشااله بس که میخندی همه دوست دارن وهی قربون صدقت میرن کافیه یکی نگاه کنه بلافاصله بهش میخندی الانم نشوندمت تو روروئک کوچبکت که تازگی میتونی خودتو توش نگه داری .بازم داری بهم میخندی الاهی فدات شه مامان حالا که شما داری روز به روز تغییر میکنی و بزرگتر میشی مامانم چیزای تازه تر برای شما درست میکنه تا نوش جون کنی . همش که نمیشه شیر بخوری باید یواش...
3 مهر 1393

پایان پنج ماهگی

سلام گل مامان وبابا این مدت خیلی سرم شلوغ بود ونشد که بیام وبلاگت رو بروز کنم الان رو شکم بابا درازی و آواز سر داری ههههخخخ امروز گل مامان وارد شیش ماهگی شدی واز هفته پیش تغییرات رو تو شما دیدم شاید از همه مهم تر دمر شدن شما تو عصر پنج شنبه بود که وقتی برای اولین بار دیدم کلی ذوق کردم وزود به بابات گفتم واین کار شما باعث خوشحال منوباباجون شد  والبته  صداهایی که از خودت در میاری وشناختت نسبت به من  که این رو همه میگن تا بلند میشم لب برمیچینی ودنبالم میگردی مثل جمعه که خاله جونم اومده بود وتا بلند میشدم تو هر موقعیتی که بودی منو همراهی میکردی وسرت رو میچرخوندی تا جایی که پسرخالم گفت تو بیا بشین این همش نگاهش به توئه ههههخخ...
22 شهريور 1393

تولد مامان ایلیا

این روزا ایلیا کمی دچار بدخوابی و بهونه گیری شده . پسربابا خارش لثه هاش بعضی وقتا حسابی آزارش میده (پنجمین ماه ) . روزا کمتر میخوابه و خوابش سه دقیقه ای شده ! شیرخوردنشم شده بازی  بازی . خب طبیعت اکثر شیرخوارها تو ماه چهارم  و پنجم به بعد اینطوریه و مادر و پدرها  با تغییرات رفتاری کودکشون دچار سردرگمی و گاهی نگرانی میشن . واسه ما هم این قاعده مستثنی نیست . پسرکوچولوی من اگه خوب خوابیده باشه و خوابی آروم داشته باشه (مثل عکس زیر) دراین صورت اخلاقش خوبه و اجازه میده خوب باهش ور بریم و بوس بوسش کنیم و از این کارا مثل این حرکت اما اگه خوب نخوابیده باشه و خارش لثه هاش اذیتش کنه که دیگه فقط باید دور دورش بدیم و بچر...
16 شهريور 1393

ایلیا تو هفته ای که گذشت

سلام کوچولوی مامان وبابا الان شما خوابی  ومن وقت کردم برات بنویسم  از روز واکسن برات مینویسم که شما آقا بودی وخوب تحمل کردی اما خب من استرس داشتم وشبش از ترس  اینکه تب نکنی بیدار بودم خدا رو شکر شما تب نکردی اما خوب شب قبلش هم به خاطر مادربزرگت (مادر بابایی ) که حالشون بد بود نخوابیدم  بابا هم نخوابید طفلی این روزا زیاد استرس داره وخستگی زیاد تو چهرش نمایانه اینم عکست تو مرکز بهداشت اخی چشات پف داره اخه از خواب بیدارت کردیم امروز بردیمت حموم چه پسمل خوبی دارم وقتی میبریمت حموم آب رو خیلی دوست داری همچین لم میدی تو وانت  قربونت برم فقط بعضی وقتا موقع سر شستن نق میرنی اونم تقصیر باباست بد میگیرتت&...
3 شهريور 1393

پایان چهارماهگی

امروز 25 مرداد آخرین روز چهارماهگی  ایلیا و ورودش به ماه پنجم زندگیشه . کوچولوی دوست داشتنی مامان و بابا ، به سرعت در حال طی کردن روزها و بزرگ شدنه . میگن در آغاز هر ماه از زندگی ، چیز جدیدی به حرکات یا گفتار شیرخواران  افزوده میشه. اینکه تا چه حد این موضوع منشا علمی داره یا نه به کنار ، شاید تجربی بشه اینو فهمید اگه پدر و مادر به کارهای کودک شیرخوارشون با دقت توجه کنن. واسه ایلیا که اینطور به نظر میاد که اصوات جدیدی در حال تولید کردنه و حالا از فردا باید بیشتر بریم تو نخش تا ببینیم چه کاره جدیدی انجام میده . از شیرینی این روزا و شیرین کاریا که دیگه گفتن نداره . چیز مهمتری واسه والدین تازه کودک، غیر سروکله زدن با کودکشون در ا...
25 مرداد 1393

بازگشت به خانه

سلام سلام صد تا سلام  بلاخره من وپسری از سفر قندهار برگشتیم  بههههههه چه سفری بود به ما که خوشش گذشت . از اولش بگم که وقتی تو راه بودیم  با  اس به همه (دایی ها و خاله ها  و غیره ) خبر دادم ورودت رو  که مضمونش این بود : به یمن ورود ایلیا به شهر ، کوچه را چراغانی ، حیاط را شسته وفرش قرمز را پهن کنید که جیگر طلای شما وارد میشود  !      ستاد استقبال  مشتاقان ایلیا  فقط یادمون رفت از اون لحظه عکس بگیریم روزها پی درپی گذشت تا به روز  واکسن دو ماهگیت رسید   که اون روز همه مطالب رو توی یه کاغذ نوشتم که وقتی رسیدم برات بذارم اما خوب اون مطلب زیاده و ...
20 مرداد 1393