ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 22 روز سن داره

تولد یک زندگی

بازگشت بعد از ده ماه دوری

1395/8/20 18:30
474 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام به همه دوستان قدیمی و کوچولوهای نازنین  که هنوز مارو فراموش نکردن و گاه گداری میان و این دفترچه خاطرات زندگی ایلیا کوچولو رو که مامان و باباش براش مینویسن ورقی میزنن . مدت طولانی میگذره از پست آخرمون و حالا اومدیم تا دوباره این دفترچه مجازی رو برای کوچولوی نازنینمون بنویسیم و با شما به اشتراک بذاریم ... اما دلنوشته مامان برای پسر کوچولوش که توش علت این سکوت طولانی رو هم توضیح میدم

سلام خوشگل مامان و بابا

ده ماه میگذره از پست نذاشتن ما  ...ده ماه سخت برای من و بابا ...نمیدونم از کجا شروع کنم. گاهی حرف زده راحت تر از نوشتن میشه و گاهی برعکسه اما حرف من برای تو نه نوشتنی و نه گفتنیه ، توی این مدت خیلی کلنجار رفتم تا برات بنویسم گاهی سیستم قطع بود و گاهی دست ودل یاری نمیکرد الان هم بعد نمازم بیادت افتادم تا برات بنویسم و البته نبودن شما در اتاق ! چون معمولا نمیذاری کارمو بکنم از بس شیطونی.

از اینجا شروع میکنم از ۱۴ بهمن ۱۳۹۴ یعنی پارسال 

یه شب که دیگه بیدار نشدی از خواب برای شیر خوردن ، منم تصمیم گرفتم دیگه شبا هم بهت شیر ندم خیلی وقت بود طی روز شیر نمیخوردی و خودت به غذا علاقه بیشتر نشون میدادی و اون شب بیدار نشدنت باعث شد از شیر بگیرمت انگار لطف خدا بود من قبل اون حادثه تلخ تو رو از شیر بگیرم ..خلاصه که اون شب بیتاب بودی اما من با آب دادن بهت آرومت کردم ، این عادت  هم روت مونده و شبا بیداری میشی برای آب خوردنخطا 

دو روز بعد این ماجرا متاسفانه  مامان بزرگت (مامان باباجون )سکته مغزی کردن و ما سریع بردیمشون بیمارستان و بستریشون کردیم و یه مدت طولانی رو تو بیمارستان موندن ..و این یعنی دوری از تو و نگرانیهای  من ،  هم برای تو که ازت دور بودم و هم برای مامان بزرگت که عمه جون منم میشن و من کنارشون تو بیمارستان مونده بودم .  مامان بزرگ ۱۷ بهمن تو بیمارستان  پذیرش شد ...  وای وای هر چی بگم از حال و روز اون روزای من و باباجونت کم گفتم . سه شبانه روز تو رو ،فقط توی نیم ساعت زمان ملاقات، اون هم توی راهروی انتظار میدیدمت وبیتابی های تو از نبودن من ، وبی قراری های من از نبودن تو و حال عمم بدجور داغونم کرد به طوری که هنوز که هنوزه وقتی نزدیک اون بیمارستان میشم انگار مامان بزرگت هنوز اونجاست و منم منتظر خبرای بدم. 

چقدر اون روزا از بیکسی و تنهاییمون ناراحت بودم . سعی میکردم با مامان بزرگ حرف بزنم اما اون هیچی نمیگفت برعکس همیشه و فقط نگاه میکرد ...مامانی عزیزو بابایی محمد و خاله فاطمه اومدن پیشمون .  اما دل دوری از تو  رو نداشتم و آخرش هم بعد چهار روز اومدم خونه و روز بعدش دوباره برگشتم بیمارستان.

تو  توی این مدت خیلی عصبی و بیقرار بودی وقتی یه  روز نمیرفتم بیمارستان و خونه بودم  اصلا نمیتونستم از جام جم بخورم ،چون که تو میترسیدی برم و گریه میکردی.  میگفتی نرو کجا میری . نزدیک هشت روزی   مامان بزرگ تو بخش تو یه اتاق شخصی بستری بود و من کنارشون  بودم در حالیکه کلی دستگاه و تنفس مصنوعی بهشون وصل بود . تا آخرش منتقلشون کردن تو بخش مراقبتهای ویژه .

اینکه چه ساعتای سختی رو گذروندم کنار تخت مامان بزرگت و چه حول هراسی رو تجربه کردم واقعا گفتنی نیست چون چندبار مامان بزرگت تشنج کرد و حالش بدتر شد و من نمیدونستم چیکار باید بکنم.و من حالم بد میشد و همراههای اتاق های کناری که دیگه با بیشترشون آشنا شده بودم  کمک مامان میکردن .

مامان بزرگ  یه ده دوازده روزی تو بخش آی سی یو بدون اینکه متوجه چیزی بشه (که دکترا بهش میگن حالت کما ) تحت نظر دکترا باقی موند ولی متاسفانه روز ۵ اسفند بعد از یه دوره سخت رنج و درد ،  ما رو ترک کرد و به سوی خدا پر کشید و رفت غمناک

 روزای سختی بود خیلی سخت .  ترسیده شدن تو از دوری من و نبود عمه جون (مامان بزرگ شما ) در کنارمون خیلی سخت بود خیلی . و  بدجور جای خالیشو توی اون اتاق روی تختی که مدتها  روش خوابیده بود و تو میرفتی کنارش و خوشحالش میکردی حس میکردیم .

هر وقت میرم سر مزارش ،بیاد اون روزا میوفتم و نبودش رو بیشتر حس میکنم الانم دلم براش خیلی تنگ شده و دوس داشتم با همون حالش کنارمون بود گریه ...خیلی دوس دارم به خوابم بیاد...الانم هر هفته که میریم دیدن مامان بزرگ،تو عکسشو بوس میکنی و گلاشونو آب میدی.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اینا رو گفتم بدونی تو این مدت اصلا حال و هوای نوشتن برات توی وبلاگت نبود .چه برای من چه برای بابا جونت که اصلا تا چند ماهی حوصله هیچ کاری رو نداشت و  نخواست  توبلاگتم چیزی بنویسه  با اینکه همیشه  با شوق میومد و مطلب برات میذاشت . مثل وقیکه این وبلاگو با شنیدن خبر بارداری مامان زود برات درست کرد که از حال و هوای بودن تو  برای خودمون  بنویسیم  تا روزی که بزرگ بشی و خودت بخونیشون و خودت بنویسی توش.  

آره عزیز دل مامان . .. بیشتر این ایام سخت تو فراغ مامان بزرگت گذشت و غصه دیدن جای خالیش  و اینکه مقدر نبود که بمونه و بزرگ شدنت رو ببینه  ولی مطمئنم که حواسش به ما هست و تو رو هم خیلی دوست داره . دومین سالگرد تولدت رو هم که توی ۲۵ فرورودین بود بخاطر اینکه غصه دار نبودن  مامان بزرگت بودیم ساده  برگزار کردیممثل یک سالگیت  جشنی نگرفتیم ولی دوست داشتیم تو شاد باشی چون مطمئنا خواست مامان بزرگت هم همین بود  . چند نفری به اتفاق خاله های اینجات و محمدرضا که بهش میگی داداشی یه کیک گرفتیم و کادو برات خریدیم . اون سه چرخه خوشگل که خیلی هم دوسش داری هدیه من و بابایی برای تولدته .

از اول تابستون هم خواستیم بریم   پیش مامانی عزیز تا حال و هوامون عوض بشه ولی نمیشد چون تو هر ۱۵ روزی اسهال میشدی و من نگرانت بودم چون اینجوری وزن هم نمیگرفتی و ضعیف میشدی... آخرشم خاله فاطمه  و خاله مریم و ملیکا کوچولو که یه سالی از تو بزرگ تره   اومدن پیش ما و  بعدش من و تو  با اونا برگشتیم  به شهر من  تا یه مدتی استراحت کنیم و منم کنار خانواده باشم چون بهش نیاز داشتم و به تو هم خوش میگذشت  .اینجا تو با ملیکای خاله آماده بیرون رفتنی . دو تا مورچه کوچولو با تریپ خفن آرام

تا اینجا همش از تلخی های این مدت گفتم بخصوص دوری از مامان بزرگ.  اما باید گفته میشد تا آروم میشدم و تو  هم وقتی بزرگ شدی  وخوندی فکر نکنی بی خیال وبلاگت شدیم . تو این مدت اتفاقای خوبی هم میفتاد که تو پست های بعدی برات مینویسم . برای الان  بسه  چون دارم برات کیک درست میکنم و باید برم سر بزنم که نسوزه !

 

خیلی دوست دارم بوس

 

 

امضا مامان 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)