ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

تولد یک زندگی

بازگشت به خانه

1393/5/20 17:53
169 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام صد تا سلام  بلاخره من وپسری از سفر قندهار برگشتیم  بههههههه چه سفری بود به ما که خوشش گذشت .

از اولش بگم که وقتی تو راه بودیم  با  اس به همه (دایی ها و خاله ها  و غیره ) خبر دادم ورودت رو  که

مضمونش این بود :

به یمن ورود ایلیا به شهر ، کوچه را چراغانی ، حیاط را شسته وفرش قرمز را پهن کنید که جیگر طلای شما وارد میشود  !      ستاد استقبال  مشتاقان ایلیا  خوشمزه

فقط یادمون رفت از اون لحظه عکس بگیریم

روزها پی درپی گذشت تا به روز  واکسن دو ماهگیت رسید   که اون روز همه مطالب رو توی یه کاغذ نوشتم که وقتی رسیدم برات بذارم اما خوب اون مطلب زیاده و من حرف زیاد دارم  .مختصر مینویسم برات

ساعت هشت عمو حامد وخاله مریم اومدن دنبالم وتو رو بردیم مرکز بهداشت  اول وزنت کردن شده بودی چهار کیلو بعد  نوبت واکسنت شد  دلم کباب شد وقتی صورت کبود از دردت رو دیدم وصدات در نمیومد به اصطلاح غش کردی بعد که اومدیم خونه مامان عزیز وخاله فاطمه شروع کردن به گذاشتن کمپرس آب سرد خدا رو شکر دمای بدنت از 37/3بالاتر نشد.

اون شب مصادف بود با اولین  بازی ایران تو جام جهانی ومن ومامان عزیز بیدار بودیم که تو تب نکنی  که خدا رو شکر نکردی  روز بعد هم پاهات رو بستم که تکون نخوره دردت بیاد

صبادایی همیشه میگفت بهت ایلیای ناز من  هههخخخبوس

تهمینه  خاله پوران  بهت میگفت عشق من هههخخخ عجب هاااااااااامحبت

کلا خاطر خواه زیاد داشتی آخه پسر من اهل گریه های وحشتناک نبود وشب بی سر وصدا میخوابیدوصبح کله سحر بیدار میشد ومیرفت سمت بابایی ومامان عزیزشو خاله اش رو بیدار میکرد  سحرها هم که ما بیدار میشدیم تو خواب بودی جز یه بار که تعجب کرده بودی وهی میخندیدی .مامان عزیز برات یه ننو درست کرده بود که به اسم تو بود اما به کام امیر محمد وملیکا و آرینخنده تا شیطونی میکردن ماماناشون  زود تو اون میذاشتن واونا هم میخوابیدن

مامان عزیزت بد عادتت کرده همش باهات حرف میزد وکنارت بود الان که اومدیم دوست داری هی ما باهات حرف بزنیم  همش هم دوست داری مثل اونجا دور وبرت شلوغ باشه  اما اینجا اینطوری نیست و اوایل بهانه میگرفتی گریه میکردی ما هم همش باهات حرف میزنیم وسعی میکنیم یکیمون کنارت باشه

واما ورودت به چهار ماهگی وشروع " حریره بادوم "به به .

شما  بچه خوبی هستی ومیخوری  ووزنت هم شده بود چهار وهشتصد .

این هم چند تا عکس از شما وملیکای خاله:

اینجا لباست ببین چقدر بزرگ برات ههخخخ خواستنی شدیییی هااااا

تو خواب مثل فرشته ها میمونی مامانیبوس

اینجا شما صبح خروس خون بیدار شدی و رفتی رو تراس مامانی وبابایی وخاله فاطمه رو بیدار کردی ساعت شش صبحه ها ببین مامان رو چقدر زود بیدار میکنی!

و اماااااااااااا

این خانوم شیطونه ملیکای خاله مریمه شما یک سال باهم اختلاف سنی دارین ببین داره نقشه میکشه چطوری شیطونی کنه

بلاخره راه دادی وخاله رو نگاه کردییییی جیگرررررررررررر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

راستی چند شب پیش خاله سهیلا  وپارسا جون  اومدن خونه مون دیدن شما   ، از شانس ما  هم تو خواب بودی هم پارسای خالهخجالت ببین چطوری خوابیده بودین

دست جیگرم درد نکنه  خودت هدیه ای برای ما  بوسسسسسسسسسسسسس.

این هم شرح  کوچیکی از سفر ما تا بعد بوسسسسسسسسسسسسسسسس

 

امضاء :مامان

پسندها (1)

نظرات (0)