ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

تولد یک زندگی

پایان پنج ماهگی

1393/6/22 14:27
143 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل مامان وبابا

این مدت خیلی سرم شلوغ بود ونشد که بیام وبلاگت رو بروز کنم الان رو شکم بابا درازی و آواز سر داری ههههخخخ

امروز گل مامان وارد شیش ماهگی شدی واز هفته پیش تغییرات رو تو شما دیدم شاید از همه مهم تر دمر شدن شما تو عصر پنج شنبه بود که وقتی برای اولین بار دیدم کلی ذوق کردم وزود به بابات گفتم واین کار شما باعث خوشحال منوباباجون شد  والبته  صداهایی که از خودت در میاری وشناختت نسبت به من  که این رو همه میگن تا بلند میشم لب برمیچینی ودنبالم میگردی مثل جمعه که خاله جونم اومده بود وتا بلند میشدم تو هر موقعیتی که بودی منو همراهی میکردی وسرت رو میچرخوندی تا جایی که پسرخالم گفت تو بیا بشین این همش نگاهش به توئه ههههخخخ 

دیگه اینکه وقتی تو روروئک میزارمت خودت یه کوچولو تکونش میدی و با دستت بهش ضربه میزنی.

کوچولوی مامان یه خورده هم با کمک تونستی بشینی و خودتو نگه داری البته فقط چند ثانیه بیشتر نمیشه که زود ازت عکس گرفتم که بابا خوشگلش کرد تا بذارم اینجا

شبا همش دمر میکنی خودتو ومیخوابی  دیشب اومده بودی زیر پام  تا  ورداشتم وگذاشتمت سر جا دوباره خودت رو دمر کردی وخوابیدی

سه شنبه هفته پیش نمایشگاه گل وگیاه بود، رفتیم شمام خیلی آروم بودی ونگاه میکردی کلا تو شلوغی بچه خوبی هستی ومیخندی  همه بهت میگن خوش اخلاق هی نگاهشون میکنی ومیخندی به طوری  که فامیلای بابا جون میگن خوش خنده بودنت به من رفته خندونک جیگر تو

اینجا دیگه از خستگی خوابت برده بود تو بغل بابا

اینجام داری به قوی دریاچه نمایشگاه نیگاه میکنی که اومده بود جلومون چیزی بخوره

الان شما بغل منی و من دارم برات مینویسم شما سرت رو آوردی جلو و هی نگاه میکنی  چی داره این تو مامانی.

خب مامان کمی خسته اس و دیگه باید بره کاراشو بکنه . بابا بعدا میاد بیشتر مینویسه . بوسسسس.بای

 

 

پسندها (3)

نظرات (0)