اولین تلاشها برای ایستادن
سلام عزیز مامان وبابا
اوی که امروز شما چقدر منو بابا رو خوشحال کردی چرا؟
چون شما بعد از چند وقت آموزش مامان، به دست دست کردن دیروزخودت داشتی بازی میکردی دیدم داری هی دستات رو باز میکنی ومیکوبی به هم بعد گفتم دست دست شروع کردی به ادامه دادنش کلی ذوق کردم
الانم تا میگم دست دسی شروع میکنی ببین
اما بازم امروز یکی دیگه از توانایی هات رو بهمون نشون دادی کنار مبل یه متکا گذاشته بودم تا دستت به مودم نت نرسه که دیدم از من زرنگ تر شمایی به متکا دست گرفتی وخودت رو بهش رسوندی کلی هم ذوق کردی هی به ریش منو بابا خندیدی عجب
موقع نهار هم وقتی بهت سوپ دادم یه دفع خود به خودت خوابت برد ههههخخخ این اولین باره که شما بی دردسر خودت میخوابی
موقع نماز مغرب من شما رو خوابوندم اما مثل همیشه بابا بزرگت(پدر بابایی) شما رو بیدار کرد وشما بد خواب شدی وکلی نق نق کردی من کار داشتم ونمیتونستم کنارت باشم بابا هم بعد از وضوی مامان بزرگ اومد کنارت اما شما منو میخواستی اخرشم مجبور شدم تو خونه، آغوشی ببندم ویک ساعتو نیم تا دو ساعت تو اغوشی بغل من بودی و منم کارامو میکردم الان دیگه خیلی کمروشونم درد میکنه ...چرا کسی مامانو درک نمیکنه گریههههههه
الان بهت یه سیم دادیم تا من برات بنویسم ،بابا هم به کارا برسه الان چهره منو بابا اینطوری خواب آلوده
برم به کارام برسم بوس مامان