ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

تولد یک زندگی

ورود به نهمین ماه زندگی

1393/9/24 22:55
150 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز مامان وبابا

شما از 25 این ماه وارد نهمین ماه زندگیت شدی آخی عزیزم چه زود داری بزرگ میشیبوسمحبت

الان مثل همیشه شما خوابی که من دارم برات مینویسم وگرنه که شما جوجه ی مامان نمیزاری که ...هی میای نت رو قطع میکنی وسیمش رو  تو دهنت میکنی وقتی این کار رو میکنی دلم میخواد تمام مو هامو از دستت بکنم کچلهرچی هم بگم جیزه انگار نه انگار، یه لبخند  ژکوند تحویلم میدی وکار خودت رو میکنی راضی  اما وای به روزی که اخمت کنم شاکیبلافاصه میشینی و بروبر نگام میکنی تا بهت بخندم گاهی هم خودت لبخند میزنی اما وقتی میبینی فایده نداره میای بغلم ،حالا  تو روروئکت باشی  به شلوارم وصل میشی رو زمینم که باشی میای بغلم بغلههههخخخ. دقیقا مثل وقتائی که دارم نماز میخونم  که اگه تو اتاق باشی دیگه نه چادرنماز برام میذاری نه مهر و تسبیح!

اما از اتفاقات این مدت که نتونستیم برات بنویسیم بگم که تلخ و شیرین زیاد داشت:

جمعه هفته پیش برات آش دندونی درست کردم (با یه تاخیر چند هفته ای  )روز بعدشم که اربعین بود  نذری مادر بزرگت رو (مامان بابا) . اصلا واسه همین که دوتا رو یه جا درست کنم آش دندونیت عقب افتاد خندونکولی خب از یه طرف همزمان شد با دراومدن دندونای بالائیت که بدجوری تو این مدت اذیتت کرده و لثه هات متورم شده. درست روز بعد اش دندونیت دیدم دندون بالایت بالاخره سر زد !آرام

هردو نوع آشمم خوش مزه شده بود به گواهی خورندگانش بخصوص آش دندونیت.

سر آش درست کردن هم شما چقدر نق زدی هی میخواستی کنارت باشم منم کار داشتم نمیشود مثل قبل کنارت باشم خلاصه که اصلا همکاری نکردی  مدام آویزونم بودی  البته اینم بگما چون داری دندونای بالا رو در میاری مزید بر علت شده  .

دوهفته قبل برای همه مون هفته سختی بود چون همگی سرماخوردیم  .امان ار دست این بابا بزرگت که مراعات نکرد و همه مون مبتلا شدیمگریه البته شما از همه کمتر ، چون من و بابا حسابی مراعات کردیم تا شما نگیری یا دیرتر بگیری که همونطوریم شد. اما طفلی مامان برزگت از همه اوضاعش یدتر شد چون مامان بزرگت قلبش مریضه و ضعیف احواله . انقدر حالش بد شد که مجبور شدیم ببریمش بیمارستان و دو روز اونجا بستری شد تا دکترا حالشو بهتر کردن .   اون دوروز منو تو توی خونه  شباااااااااااااا تنها بودیم و مرد کوچولوی من تنها با مامان شب رو صبح کرد.

امروز شما بوس کردن رو یاد گرفتی البته  صداش رو خودت هم خوشت میاد هههخخخ

 امروز شروع کردم برات به بافتن یه شال البته با راهنمایی دختر عموی بابات که یاد آوری کرد چون فراموشم شده بود چجوری ببافم . این عکس شروع کاره و بعدش که واسه پسمل خوشجلم تکمیل کردمش بازم عکسشو میذارم . خب مامان تازه کاره دیگه ولی با کلی عشق برات داره میبافهمحبت

َیه چندتا عکس دیگه هم برات تو شرایط مختلف گرفتم که میذار م و دیگه بای بای تا شب چله که  پست بعدی رو برات بذارم چرا که  امسال برای من و بابا خیلی خاصه چون اولین شب چله جیگر گوشمونه  بوسسسسسسسس

اینجا تو تابت داره  کم کم خوابت می بره !

اینجا دوباره چشم بابا رو دور دیدی و جاش نشستی و میخوای واسه مامان  رانندگی کنی!

اینجام با دوست تازت "مینیون " انگاری قهر کردی و اون داره  بهت میگه بیا بازی کنیم دیگه ایلیا جون !خنده

 

بوس بوس بوس

پسندها (1)

نظرات (1)

♥ایدا♥
9 دی 93 21:14
ایلیا جونم خیلی دوست دارم به وبم سر بزنید خوش حال میشم ممنونم
باباو مامان ایلیا
پاسخ
مرسی عزیزم چشم ممنون