ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 22 روز سن داره

تولد یک زندگی

یه شیطون بهم ریز!

سلام عزیز مامان و بابا خیلی وقته برات مطلبی نذاشتم آخه شما خیلی وقتم رو پر کردی و شب هم تا تو میخوابی میتونم به بقیه کارام برسم ، از شیطونیات اگه بخوام بگم که اصلا  اینجا نمیشه گنجوندش خخخخ اما نه یه کوچولو  میگم دونی چقدر جوجه شیطونی بودی بله اول از همه همیشه دنبالمی  و تو اشپز خونه دیگه بدتر، در کابینتا رو باز میکنی میگم" ایلیا دست نه" بهم نگاه میکنی میگی  نه اما به کارت ادامه میدی  اما اگه اخمم رو ببینی عقب گرد میکنی و دنده عقب میری با روروئکت ، برای همین منم تمام کابینتا رو با کش یا پارچه میبندم تا خودم راحت باشم اگه نبودم استرس خراب کاری تو رو نداشته باشم اما اجاق گاز شده طبل شما و آینه ات،...
9 اسفند 1393

ولنتاین و ورود به یازدهمین ماه

سلام دیروز به تقویم فرنگیا روز عشق یا عشاق بود ما هم ضمن اینکه بر تقویت فرهنگ خودیمون تاکید وافر داریم اینو بهونه کردیم واسه تبریکات و مهرورزی و از این حرفا به همسر بانو . جالب اینکه در همین روز هم ایلیا وارد یازدهمین ماه تولدش میشد . من و مامانش هم تصمیم گرفتیم به همین بهونه با تاکید بر عشق فی مابین خودمون برای عشق مشترک زندگیمون یعنی ایلیا هم یه حرکتی بکنیم. حاصلش این کیک مشترک شد که مامانش پختنش و من تزیینش رو بعهده گرفتم که خب به عنوان اولین کار تزیینی بدک نشد و زحمت مامان ایلیا رو هم هدر ندادیم البته به گفته شاهدان ! جای دوستان خالی ،خوشمزه شده بود اونم با طعم نسکافه که من عاشقشم و یه لایه موز و گردو وسطش  ...  ب...
26 بهمن 1393

ده ماهگی و اولین قدمهای لرزان زندگی

سلام "به کودکیت که نگاه میکنم باورم نیست روزهای امروزت را شبیه معجزه ای که در ده ماهگی هنوز برایم تازه و شگفتی لحظه لحظه حیات کوتاهت ،دچار چنان لذتی میکندم که اگر دوباره متولد میشدی و  دوباره... باز هم تازه گی و شگفتی این شکوفندگی برایم تمام شدنی نبود. اصلن تو خود معجزه ای . معجزه حیات ... معجزه زندگی ... معجزه بزرگ شدنی که مملو از معجزات کوچکیست که جلوی چشمانمان رخ میکند. انگار روزانه در درونت معجزه ای تو را به سوی تکمیل شدن میبرد و مرا تک تک تصاویر این معجزه ها سرشار لذتم میکند معجزه دیدنت برای اولین بار ، درآغوش کشیدنت  برای اولین بار ،بوییدنت برای اولین بار ،  شنیدن اولین گریه هایت ،خندیدنت برای اولین...
7 بهمن 1393

در پارک

       یه روز آفتابی نسبتا سرد زمستانی بهمراه مامان در پارک بعلاوه عینک باباش!    مدتی میشد که بخاطر هوای سرد و نگرانی از سرماخوردگی ،ایلیا رو نبرده بودیم پارک . یه درنگ دو ساعته و کمی شیطنت با عینک من  روی صورت ریزه میزه پسرم .  چسبید!   ...
8 دی 1393

نخستین شب یلدای ایلیا

                       خیال روی تو در هر طریقت همره ماست / نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست                        بر غم مدعیانی که منع عشق کنند /  جمال چهره تو حجت موجه ماست سلام شب گذشته چونان هرساله شبی بود لحظاتی بلندتر از شبهای همجوارش. اما همین چند دقیقه کافیه تا آخرین شب آذر ، رکورددار بلندترین شب سال بشه  و متفاوت ترین  شب سال برای ما ایرانیها ... یلدا  یا شب چله فرصتیه برای دور هم بودن و مه...
1 دی 1393

ورود به نهمین ماه زندگی

سلام عزیز مامان وبابا شما از 25 این ماه وارد نهمین ماه زندگیت شدی آخی عزیزم چه زود داری بزرگ میشی الان مثل همیشه شما خوابی که من دارم برات مینویسم وگرنه که شما جوجه ی مامان نمیزاری که ...هی میای نت رو قطع میکنی وسیمش رو  تو دهنت میکنی وقتی این کار رو میکنی دلم میخواد تمام مو هامو از دستت بکنم هرچی هم بگم جیزه انگار نه انگار، یه لبخند  ژکوند تحویلم میدی وکار خودت رو میکنی    اما وای به روزی که اخمت کنم بلافاصه میشینی و بروبر نگام میکنی تا بهت بخندم گاهی هم خودت لبخند میزنی اما وقتی میبینی فایده نداره میای بغلم ،حالا  تو روروئکت باشی  به شلوارم وصل میشی رو زمینم که باشی میای بغلم ههههخخخ. دقیقا مثل وقتا...
24 آذر 1393

اولین تلاشها برای ایستادن

سلام عزیز مامان وبابا اوی که امروز شما چقدر منو بابا رو خوشحال کردی  چرا؟  چون شما بعد از چند وقت آموزش مامان، به دست دست کردن دیروزخودت داشتی بازی میکردی دیدم داری هی دستات رو باز میکنی ومیکوبی به هم بعد گفتم دست دست شروع کردی به ادامه دادنش کلی ذوق کردم الانم تا میگم دست دسی شروع میکنی ببین اما بازم امروز یکی دیگه از توانایی هات رو بهمون نشون دادی کنار مبل یه متکا گذاشته بودم تا دستت به مودم نت نرسه که دیدم از من زرنگ تر شمایی به متکا دست گرفتی وخودت رو بهش رسوندی کلی هم ذوق کردی هی به ریش منو بابا خندیدی عجب موقع نهار هم وقتی بهت سوپ دادم یه دفع خود به خودت خوابت  برد ههههخخخ این اولین باره که ...
4 آذر 1393

هفته اول ماه هشت

سلام عزیز مامانو بابا یکشنبه هفته ای پیش شما وارد ماه هشت شدی بردمت مرکز بهداشت بعدم دکتر چون صدات گرفته بود و سینه ات خس خس میکرد با اینکه اصلا بیرون نرفته بودیم اما نمیدونم چرا اینطوری شدی خلاصه که دکی گفت یه کوچولو سینت خس خس میکنه وبهت اموکسی سیلین داد  اما از اول ماه هشتت خیلی از نظر اخلاقی بدخلق شدی وشبا بد میخوابی چند شبه من اصلا خواب ندارم هر نیم ساعتی بیدار میشی ونق میزنی بخصوص دیشب وپریشب  نمیدونم دندونای بالات کی  میخواد بیاد بیرون خیلی داری اذیت میشی نازنین مامان  تو این عکس با اون دوتا مروارید پایینت داری میخندی قربونت بشم وابستگیت به خودم خیلی بیشتر شده واین برای من شده دردسر نمیتونم از کنارت ج...
2 آذر 1393

ایلیا تو این دو هفته(محرم)

سلام عزیز مامان وبابا بازم شما خوابی من فرصت کردم بیام برات بنویسم  از اول هفته میگم هفته پبش نتونستم برات پست بذارم چون وایمکس(اینترنتمون) چند روز قطعی داشت و روزای دیگشم یه روز بود یه روز نبود و خلاصه اعصابی ازمون خورد کرد که بابا دیگه داشت رسما  جفت پا میرفت تو شکم ایرانسلیا واسه همین من مطالبی که واسه اون هفتت نوشته بودم نتونستم ارسال کنم ولی چون نمیخوام چیزی جا بمونه به اونام یه اشاره میکنم .  بخاطر محرم و ایام عزاداری گاه گداری میبردیمت بیرون .هیئت ها زیادی برای سینه زنی تو خیابونا بودن  وشما برای اولین بار اونا ها رو دیدی کلی اولش با علم و طبلهای کوچیک حال کردی هی نگاه میکردی وبا خودت حرف میزدی اما تا...
15 آبان 1393